اولین کتاب او با عنوان «تپههای سبز» در سال 1366 منتشر شد و در ادامه آثاری چون: راز کوچک(72)، یک زن یک عشق(76)، جنیست گمشده(79)، گربههای گچی(79) و «از شیطان آموخت و سوزاند» به قلم این نویسنده انتشار یافت که کتاب آخر وی ابتدا با هزینه شخصی نویسنده (ناشر مؤلف) و بار دوم توسط انتشارات ققنوس بهچاپ رسید. بهانگیزه نزدیک به 3دهه حضور و فعالیت این نویسنده در عرصه ادبیات داستانی ایران و کتاب آخرش (از شیطان آموخت و سوزاند) پای صحبتهایش نشستیم.
- زمینههای ورود شما به حوزه ادبیات داستانی ابتدا چگونه شکل گرفت و آیا در آن زمان شرایط برای افرادی مثل شما که ابتدای راه بودید مساعد بود؟
در سالهای 60-59 من در مجتمع فرهنگ و هنر، سینما میخواندم و یکی از کلاسهای آن دوره که توسط صفدر تقیزاده اداره میشد، داستاننویسی بود؛ یعنی برای فیلمنامهنویسی، آشنایی با ادبیات داستانی هم ضروری بود. برای آن دوره من هم باید داستانی مینوشتم که شروع کردم و نوشتم. البته داستانهای اولیه من با این هدف نوشته میشد که بعدها به فیلمنامه و فیلم تبدیل شود. همین موضوع باعث شد که من داستاننویسی را با جدیت دنبال کنم. به مرور کارهایم قوام گرفت و از آن حالت ابتدایی، کمکم به سمت حرفهایشدن پیش رفت.
- در یک تقسیمبندی کلی از نظر خودتان، کارهای آن دوره شما در چه جایگاهی قرار میگیرد؟
کارهایم آن موقع بیشتر حالت غریزی داشت. اغلب درباره موضوعاتی که من را تحتتأثیر قرار میداد داستان مینوشتم، ولی بعدها که تصمیم گرفتم با جدیت و آگاهی این کار را دنبال کنم، دیدگاهم تغییر کرد و بیشتر از روی آگاهی نوشتم تا تحتتأثیر ناخودآگاهم؛ برای همین فکر میکنم آن داستانهای اولین من که در زمانی که سینما میخواندم نوشتم، بیشتر سیاهمشق بودند برای تمرین نویسندگی که به نظرم خیلی بهکارم آمدند و باعث ورود من به عرصه نویسندگی، آن هم بهطور مستمر شدند.
- فکر میکنید غریزینویسی در یک مرحله که معمولاً سالهای اول نوشتن اتفاق میافتد لازم است؟
غریزینویسی یا همان ناآگاهی اولیه باعث روشنشدن حرکت اولیه میشود و بهنظرم لازمه کار هر نویسنده تازهکار است؛ چون بالاخره باید کار نوشتن از یک جایی شروع شود. اگر نباشد، نویسندهای که میخواهد شروع کند مدام نقطه شروع را بهتعویق میاندازد و اگر هم نوشت چاپ نمیکند؛ آنقدر این کار را طول میدهد که آخر سر دلزده میشود و از خیر کار نوشتن میگذرد. ولی وقتی کار - چه غلط چه درست- چاپ میشود، عکسالعملهای خودش را دارد. هم تشویق و هم تکذیب میشود و خودبهخود راه خود را پیدا میکند.
- این روزها در چه شرایطی نویسندگی را دنبال میکنید؟
بیشتر، آگاهانه موضوعاتی را انتخاب میکنم، روی آن تحقیق و بررسی میکنم و موقعی که احساس کردم مقدمات لازم فراهم شده کارم را شروع میکنم. حالا تقریباً خط و خطوط و سبک کارم لااقل برای خودم روشن شده و میدانم چه میخواهم بنویسم. برای همین چون با برنامهریزی کارهای نویسندگیام را پیش میبرم، مشکل خاصی در این زمینه ندارم.
- آیا انگیزههای اولیه که معمولاً تند و همراه با احساسات خاصی است، در شما فروکش یا تغییر نکرده است؟
آن شور و حال اولیه که طبیعی است به مرور فروکش میکند. البته بهتر است بگوییم نوع انگیزهها تغییر میکند. وقتی چند اثر از یک نویسنده منتشر میشود طبعاً او در نوشتن و انتشار آثارش وسواسیتر میشود. چون وقتی آدم کمتر شناخته شده است، بیپروا مینویسد، اما وقتی این فرد در یک جامعه ادبی شناخته شد احتیاط میکند، چون توقع خودش و دیگران از او بهمراتب بیشتر شده است. طبعاً این موضوع درباره من هم صدق میکند. آن اوایل من خیلی از مسائل نویسندگی را که الان برایم مهم است رعایت نمیکردم ولی حالا سعی میکنم رعایت کنم. بنابراین وسواس در کار نویسندگی، به روند کار من هم سرایت کرده؛ البته همانطور که گفتم این موضوع بهطور آگاهانه است و معمولاً هر نویسندهای سعی میکند با افزایش عمر نویسندگیاش، بعضی از مسائل حرفهای کارش را رعایت کند.
- این موضوع باعث کندی در روند کار نویسندگی نمیشود؟
چرا، ولی بههر حال رعایت آن به ماندگاری آثار نویسنده کمک میکند. بهنظرم گاهی کاهش سرعت بد نیست چون لازم است. اگر به پرونده کاری نویسندگان بزرگ هم نگاه کنیم، در سالهای ابتدایی کارشان معمولاً آزمون و خطاهایی دیده میشود، ولی بهمرور هر چه از عمر نویسندگی آنها میگذرد از تعداد خطاهای آنها کم میشود و در مقابل آثار شاخصشان بیشتر میشود. البته این موضوع قطعی نیست ولی میشود به آن اعتماد کرد.
- کار آخر شما یعنی کتاب «از شیطان آموخت و سوزاند» تقریباً بیشتر از بقیه آثار شما در میان منتقدان ادبی و اهالی ادبیات بازتاب داشت؛ علت آن را چه میدانید؟
بله بیش از 15 نقد روی این کتاب نوشته و چاپ شده. من هم فکر میکنم بیشترین عکسالعمل از جانب منتقدان روی این کارم صورت گرفته. البته من خوشحالم که کار دیده شده، خوانده شده و نقدهایی روی آن نوشته شده ولی ای کاش این توجه زمانی صورت میگرفت که من واقعاً به آن نیاز داشتم؛ یعنی در سالهای اولیهای که من کار را شروع کرده بودم و تجربه کافی در این زمینه نداشتم. آن موقع من دوست داشتم نوشتههایم نقد شود تا نقاط ضعف کارم را بشناسم و برطرف کنم ولی متأسفانه آن موقع از این نوع توجهها که اکنون روی کتاب ششم من شده، خبری نبود. حالا بعداز 25 سال که من سبک و سیاق کارم را شناختهام، برایم این موضوع اهمیت چندانی ندارد، چون دارم راه خودم را میروم. با این حال برای نظر تمام منتقدان احترام قائلم ولی دارم کار خودم را انجام میدهم.
- ایده داستان «از شیطان آموخت و سوزاند»را از کجا گرفتید؟
در سال 76 که کتاب «یک زن، یک عشق» از من چاپ شد، در آن، داستان کوتاهی داشتم به نام «ولگا» که آن را دوست داشتم و قصه آن هم درباره یک زن بیخانمان بود. بعدها این داستان را به شکل بلند نوشتم که حاصلش شد همین کتاب از شیطان آموخت و سوزاند. البته در شکل اولش که داستان کوتاه بود، قصه از زاویه دید سوم شخص روایت میشد ولی بعداز اینکه من شکلهای مختلف راوی را امتحان کردم بهنظرم رسید که چون در ادبیات داستانی ما چندان از یادداشت روزانه استفاده نشده است از این شیوه استفاده کنم و فکر هم میکنم این اولین کتابی است که بهشکل یادداشت روزانه چاپ شده است. برای خودم یک تجربه تازه بود.
- با توجه به اینکه ابتدای صحبتهایتان اشاره کردید به اینکه برای نوشتن داستانهایتان معمولاً تحقیق و پژوهش میکنید، برای نوشتن داستان از شیطان آموخت و سوزاند، تا چه میزان تحقیق و پژوهش انجام دادید؟
جمعآوری مطالب این کتاب حدود 8-7 سال طول کشید؛ بههمین دلیل میتوانم بگویم که داستان این کتاب از آن آثاری نیست که یکباره نوشته شده باشد. جمعآوری اطلاعات و مصاحبههای مربوطه، دیدن مکانهای مورد نیاز، نوشتن و بازنویسیهای مجدد و بارها و بارها نوشتن آن باعث شد که سرانجام از حدود 2000 صفحه مطلب به این میزان فعلی داستان یعنی 350 صفحه رسیده باشد.
- در میان شخصیتهای این داستان، برخلاف آثار بسیاری از زنان داستاننویس، چهره مظلومی از شخصیتهای زن ارائه نشده و به عبارت دیگر، وجوه منفی شخصیتهای زن در مواردی به نمایش گذاشته شده؛ آیا این موضوع تعمدی بوده یا ویژگیهای شخصیتی کاراکترهای انتخابی شما اینگونه میطلبیده؟
درباره شخصیت زنهای اطراف ولگا باید بگویم من موضوع را به این شکل نمیبینم. درواقع در هیچ یک از داستانهای من، زن موجود ستمگر یا ستمدیده نیست؛ انسانی است که من روایتش میکنم و بهلحاظ زنبودنش در داستان من حائز هیچ امتیازی نیست، همانطور که مردهای داستانم صرفاً به دلیل مردبودنشان نقاط ضعف ندارند. وقتی دارم روایتی را مینویسم، یک مرد یا یک زن یا کودک همه برای من شخصیتهایی هستند که در ابعاد مختلف بهچالش کشیده میشوند. طبعاً یک زن میتواند ظالم باشد، همانطور که یک مرد هم میتواند مظلوم باشد؛ یعنی الگوی خاصی را رعایت نمیکنم.
- این روزها درباره چه موضوع داستانیای فکر میکنید؟ آیا سوژههایی هستند که شما را وسوسه کنند که دستبهکار شوید و بنویسید یا دلمشغولیهای دیگری دارید؟
حالا بیشتر وقتم به فکرکردن میگذرد. احساس میکنم باید تأمل بیشتری در اشیاء و پدیدههای پیرامونم داشته باشم؛ برای همین هم اکثر وقتم به فکرکردن میگذرد و از آن لذت میبرم. در این حالت احساس میکنم جهانبینیام عمق بیشتری پیدا میکند. طبعاً این موضوع در داستانهای بعدیام بیتأثیر نخواهد بود و این من را در این روزها راضی میکند.